یادش بخیر نازلی
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 901
بازدید کل : 39453
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:59 :: نويسنده : mozhgan


یادش به خیر نازلی!باغچه ی کوچک حیاط خانه ی دایی جمال پر شده بود از گلهای لاله ی عباسی و کوکب. رز سفید و قرمز هم لا به لای گلهای دیگر میدرخشید.هوا رفته رفته گرمتر و گرمتر میشد. دیگر بساطمان را توی حیاط پهن میکردیم و شبها بدون استثنا روی بام میخوابیدیم. یک شب دایی جمال یادش رفت پایم را به پایش ببندد. بنده ی خدا نصفه شبی با هراس از خواب بیدار میشود. چون جای مرا در کنارش خالی میبیند توی تاریکی دنبالم میگردد. دروغ نگفته باشم در حال سقوط به دادم می رسد. میان خواب و بیداری چهره ی عرق کرده ی او را دیدم که نفسش به شماره افتاده بود. خمیازه ای کشیدم و پرسیدم:چی شده دایی جمال؟
او با مهربانی سرم را به سینه اش فشرد و گفت:بخواب عزیز دل دایی
.
دایی جمال را همیشه دوست داشتم. او هم بی اغراق مرا از نادیا بیشتر دوست داشت. حتی اگر دچار اشتباه هم شده بودم سرزنشم نمیکرد و حتی اخم هایش را هم در هم نمیکشید.زن دایی سوری هم مهربان و دوست داشتنی بود. خودش که نیست. خدایش است. او هم بین من ونادیا فرق نمیگذاشت و به رویمان نمیاورد که ما توی خانه ی آنها سربارشان هستیم .تا جایی که یادم هست او مخالف سرسخت ازدواج مادر با خلیل بود.
_:
سارا جان نادیا گریه میکند که امتحانش را بد داده. فکر میکنی نمره ی قبولی نیاورد؟
نادیا همیشه املایش ضعیف بود و با توجه به تمریناتی که روز پیش از امتحان با هم کردیم او نتوانست از پس امتحان به خوبی بر بیاید. برای اینکه زندایی را خیلی ناراحت نکرده باشم گفتم:سعی کردم سر امتحان بهش برسانم ولی چند تا مراقب بالای سر ما بود.من چندتایی کمکش کردم. خیالتان راحت. نمره ی قبولی را میگیرد.
زندایی نفس راحتی کشید .اما هنوز تردید و دلواپسی توی چشمانش موج میانداخت. به اتاق رفتم تا لباسم را عوض کنم. هنوز مادر را ندیده بودم. به طرف زندایی رفتم که لب حوض رخت میشست. _:زندایی سوری مامان کجاست؟
زندایی خندید. از آن خنده ها که آدم را بیشتر هول و دستپاچه نشان میدهد و آدم فکر میکند دارند چیزی را از آدم مخفی میکنند.
_
با دایی جانت رفتند خرید... الان دیگر پیدایشان میشود.
خواستم بپرسم خرید چی که نادیا صدایم زد .به طرفش برگشتم. با زغال روی بتن خط کشیده بود. به طرفش رفتم و با خنده بهش گفتم:بگذار خستگی امتحانات از تنمان برود اونوقت زغال بگیر دستت.
مو های کوتاه و صافش روی تمام پیشونی اش را گرفته بود. گفت:نگو که این دو هفته مردم... راحت شدیم از دست امتحانات.. آخیش... یک نفس راحت بکشیم و بعد شیر یا خط که من بازی را شروع کنم یا تو...
زیر سایه ی درخت بید روی لبه ی باغچه نشستم. بیحوله گفتم:تو شروع کن. او از خدا خواسته بازی را شروع کرد. من حواسم جای دیگه بود. میدانستم یک اتفاقی در حال به وقوع پیوستن است. که در هر صورت زیاد جالب نیست. راستی مادر برای چه با دایی جان رفته خرید؟
_
هی سارا حواست نیست؟ از قصد دو بار پایم را گذاشتم روی خط. تو متوجه نشدی. این جوری بازی اصلا کیف نمیده... به چی فکر میکنی؟ بابا جان شاگرد اول نشدی. شاگرد دوم شدنت رو شاخه... حاضرم با تو شرط هم ببندم.
پوزخندی به رویش زدم و به سادگی اش خندیدم. صدای ترمز اتومبیلی آمد. توی آن محله فقط یک نفر ماشین داشت که آن هم خلیل آقا بود. هر وقت هم توی کوچه راه میافتاد یک گله بچه دنبالش میدویدند و هورا میکشیدند و دست میزدند. نمیدانم چرا زندایی سوری نگاهش به من بود. نادیا رفت که در را باز کند. نمیدانم. احساس عجیبی داشتم. نمیدانم چه حالی بود فقط هر چه بود تا به حال دچارش نشده بودم. مادر چادر گلداری به سرش بود و تا مرا وسط حیاط دید به طرفم دوید. دایی جمال دم در با احترام با کسی خوش و بش و تعارف میکرد.
_
مرحمت عالی زیاد. یک شب تشریف بیاورید و کلبه ی محقر مارا نورانی کنید.
_
سارا سلامت کو دختر؟
حواسم سر جایش آمد. مادر جلوی چشمان من بود.سلام کردم. طوری که خودم هم نشنیدم.مادر مثل همیشه که نه گرمتر و مهربانتر در آغوشم کشید. پرسید:از امتحانا راحت شدی. درسته؟
حواسم دوباره پرت شد. یاد جمله ی مادر افتادم که به دایی جمال گفته بود تا تمام شدن امتحانات سارا دست نگه دارید. دلم دوباره گرفت.
_
کاش امتحانهایم تمام نمیشد.
مادر به گمانم نشنید یا خودش را به نشنیدن زد... زندایی سوری سر در گوش مادر پچ پچ میکرد. گاهی هم قهقهه میزد. دایی جمال روی جاجیم جهاز زندایی که روی تخت پهن بود توی خودش فرو رفته بود. آنقدری که حتی مرا جلوی خودش ندید. خودم نفهمیدم چرا این سوال را از او میپرسم. سوالی که هیچ ریشه ی ذهنی نداشت. گفتم:دایی جان اگر پدرم زنده بود باز مامانم عروسی میکرد؟) دایی جمال به خودش آمد. دهانش نیمه باز بود و چشمانش فراخ و حیرت زده. کمی طول کشید تا از آن حالت در بیاید. دستم را گرفت و من را مثل همیشه روی زانویش نشاند. صدای گرم نفسهایش موهای روی شانه ام را تکان میداد. با ملایمت گفت:عزیز دل دایی اگر پدرت زنده بود که... اصلا بگو ببینم. چندتا بیست ردیف کردی؟ فهمیدم میخواهد طفره برود. من هم کم نیاوردم و آرام گفتم:آقا خلیل میخواهد پدر من بشود؟ درسته دایی جان؟
حالت غمناگ نگاهش را هرگز از یاد نمیبرم. شاید برق اشک بود که ته چشمانش سوسو می زد.
_
بابای بابا که نه...فقط...نمیدانم... میخواهد جای پدرت را پر کند.
_
دایی جان کاش پدرم زنده بود. نه؟
دایی جمال دیگر طاقت نیاورد. سرش را به سرم چسباند و گریه کرد. من حتی کمی هم اشک نریختم. حتی زمانی که مادرم به گریه افتاد و زندایی سوری سعی داشت با چشمانی اشک آلود لبخند بزند... نادیا بیخیال روی بتن حیاط با زغال نقاشی میکشید. گفت:سارا بیا ببین چه سبیلی برایش گذاشتم... به سمتش دویدم. نمیدانم چرا اما سعی داشتم خودم را بیخیال نشان دهم. زغال را از دستش گرفتم و نقاشی اش را تکمیل کردم. ابروانی سیاه و پرپشت و به هم پیوسته. چشمانی ریز و نافذ که در آدم رعب و وحشت ایجاد میکرد. مو های فرو بلندی برایش کشیدم و به نادیا گفتم: اگه گفتی شبیه کی شده؟ نادیا نگاهی به نقاشی زغالی روی بتن انداخت و گفت:شبیه بابا قوری. نادیا ریز خندید و من متفکر و خاموش شده به خطوط نقاشی شده نگاه کردم. یعنی کسی که شبیه این عکس است قرار است جای پدر مرا بگیرد؟ باباقوری؟ وحشتناگ است.... آخ نادیا... خوشبحالت که پدرت زنده است... خوشبحالت که قرار نیست مادرت عروسی کند و خلیل جای پدرت را بگیرد...
_
سارا... تمام سرو صورتت زغالی شده. پاشو. بدو بشور که میخواهیم ناهار بخوریم.
بوی ماست موسیر می امد و بوی برنج زندایی سوری تمام حیاط را پر کرده بود. به آسمان نگاه کردم. انگار خورشید داشت به من دهن کجی میکرد... مادر کنار حوض منتظر من ایستاده بود. دوباره زغال را برداشتم و نقاشی را خط خطی کردم. اگر مادر به دادم نمیرسید کل حیاط را زغالی میکردم
_
چی شده سارا؟ خاک به سرم. چرا اینجوری میکنی؟ بنداز اون زغال لعنتی رو...
شاید اشک را توی چشمانم ندیده بود. شاید هم دید و به روی خودش نیاورد...

________

 

فصل پنجم
یادش بخیر نازلی! یک هفته پس از پایان امتحانات ثلث دایی جمال با دو دست پیراهن یک شکل و یک رنگ پا به خانه گذاشت. آن روز کت و شلوار قهوه ای به تن داشت. از آنهایی که پشتشان چاک داشت. موهایش کوتاه و صاف بود. برعکس مردهای هم دوره اش ریش و سیبیلش را از ته میزد. گاهی زندایی سوری در گوش مادر میگفت:داداش جمالت سرآمد همه ی مردهایی ست که من میشناسم. این را که میگفت چشمان ریز و بادامی اش طلا نشین میشد. چاله ریزی هم توی صورتش می افتاد که در آن حالت نمکین تر میشد... من و نادیا توی حیاط ایستاده بودیم و به سبزی پاک کردن مادرانمان زل زده بودیم. _دختر بابا نادیا... عزیز دل دایی سارا... بیایید ببینید من برایتان چی خریدم...؟! من و نادیا با دیدن بسته هایی که در دستش بود به سوی او مثل دو کبوتر کوچک پر گرفتیم... دایی جمال پیشانی هر دو ما را بوسید و گفت:اول یک بوس آبدار. بعد باز کردن کادو. همزمان صورت گوشت آلودش را بوسیدیم. دایی جمال به شوخی و در حالی که صورتش را پاک میکرد گفت:گفتم ماچ. نگفتم هر چی تف دارید بریزید رو صورتم. من ونادیا خندیدیم. خودش جعبه را باز کرد. چه سلیقه ای هم داشت. دو تا پیراهن کوتاه چیندار که مادر میگفت جنس پارجه اش خارجی است و باید بافت فرانسه باشد. دوباره از شور و اشتیاق صورت دایی جان را بوسه باران کردیم. دایی جمال خنده کنان مارا روی دستش بلند کرد و به طرف تخت برد. مادر و زندایی سوری هم شاد بودند و میخندیدند. آسمان آن شب هم پر از ستاره بود. ستاره های بزرگ و پر نور... حتی آن شب نادیا ادعا میکرد با چشم خودش ستاره ی دنباله دار را دیده. پس از شام همه دور چراغ بادی روی تخت جمع شده بودیم. زندایی پس از جمع و جور کردن سفره پرید کنار باغچه و زغال را در آتشدان ریخت و تا آنجا که میتوانست تابش داد. مادر هم قلیان و توتون را دم دست گذاشته بود. دایی جان هر وقت قلیان میکشید یا سرحال بود یا پکر. آن شب هم به نظر میرسید خوشحال و سرکیف است. با تروفرزی مادر و زندایی قلیان دایی جان آماده مقابلش قرار گرفت. من روی زانوان مادرم نشسته بودم و مادرم مثل همیشه با موهای من بازی میکرد. دایی جمال پس از چند پک جانانه خطاب به مادر گفت:نمیخواهی تولد سارا جان را بهش تبریک بگی؟ چشمانم گرد شدند و از سوی دایی جمال خیز برداشتند و به سوی مادر به بالا پر کشیدند به چشمان مادر که کمی رنگ به رنگ شده بود و شاید دستپاچه.
_
چرا داداش... فکر کردم با کادوی امروز شما همه چیز را بفهمد. اما انگار هوش و حواسش همراه مدرسه تعطیل شده. زندایی جان اولین نفری بود که صورتم را بوسید و به من تبریک گفت. او یک روسری خالدار برایم خریده بود. بنده خدا میدانست چقدر عاشق طرح این روسری هستم. نادیا برایم یک دفترچه ی بزرگ خریده بود. چشمانش با من سر شوخی داشت.
_
چون گفتی دوست داری بنویسی برایت یک دفترچه خریدم. بعد کمی در خودش فرو رفت و با نگاهی گذرا به دایی جمال گفت:البته پولش را آقاجان داده همه خندیدند. من دفتر چه را برداشتم و با نگاهی قدرشناسانه به تک تکشان به سوی مادر رفتم. بیشتر از همه دلم پیش کادوی توی دست مادر بود که یک بسته ی بزرگ بود.دلم تند میکوبید. از سر اشتیاق آب دهانم را نمیتوانستم جمع و جور کنم. پیش خودم حدس زدم یک کیف سفید چرمی است. نه نه... شاید هم شاید هم مداد رنگی است. آخه پریشب به او گفته بودم که نقاشی با مداد رنگی را خیلی دوست دارم... ولی نه نه مداد رنگی که به آن بزرگی نبود.
_
سارا اگه حدس زدی این چیه... دایی انگار التهاب و اشتیاق را در نگاه من دیده بود. که به جانب داری از من گفت: شهربانو کشتی بچه رو. بازش کن دیگر. مادر شتاب کرد و زرورق را طوری از کاغذ باز کرد که هیچ آسیبی ندید. چشمانم هنوز به بسته بود و قلبم آرام نگرفته بود. عاقبت مادر بسته را باز کرد. باورم نمیشد چیزی را که میبینم درست و واقعی باشد. نه. چطور میتوانستم باور کنم آن عروسک مو بور چشم آبی که لباس مخمل قرمز تنش بود مال من باشد. وقتی آن را توی دستانم لمس کردم باز هم در تصورم نمی گنجید که آن عروسک خوشگل و گران قیمت مال من باشد. همچنان که هاچ و واج سر و شکلش را از نظر میگذراندم خطاب به مادرم گفتم این مال من است؟ مادر صورتم را بوسید و با مهربانی گفت: آره عزیزم خودت گفتی آرزو داری ااز این عروسکا داشته باشی. عروسک را توی بغل خود م فشردم و خود را در آغوش مادرم انداختم و. داشتم گریه میکردم. زیر لب گفتم دستت درد نکند مادر. این عروسک خیلی خوشگل است حتی از عروسک سمیرا هم قشنگ تره. نادیا فوری تبصره ای به حرفم اضافه کرد و گفت:اصلا چشمای عروسک سمیرا کجاش آبیه؟ موهاش هم به این نرمی و خوشحالتی نیست.) توی لحن نادیا هیچ اثری از حسادت و ناراحتی نبود. با این همه عروسک را به سمتش گرفتم و گفتم:نادیا بیا تو هم نگاه کن. نادیا عروسک را گرفت و من نگاهم به چشم زاغ و پر محبت مادر بود. از نگاه کردن به آن چشمان کهربایی خسته نمیشدم. سرم را که روی سینه اش فشردم صدای تند تپش قلبش را شنیدم. در آن لحظه قلب من هم تند میکوبید. نادیا دوباره عروسک را به سویم برگرداند و گفت:معرکه است سارا. اسمش را چی میذاری؟

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: